زرین پاتوق

تفریحی و سرگرمی

زرین پاتوق

تفریحی و سرگرمی

عشق چیست؟

 

عشق چیست؟
عشق چیست ؟ چرا من اینقدر از عشق می ترسم ؟ چرا عشق همچون دردی تحمل ناپذیر به نظر می رسد ؟
می پرسی که عشق چیست ؟

عشق شوق وافر درونی برای یکی بودن با کّل است ،میل باطنی برای فنا شدن در وحدانیت منشا عشق جدایی است ما از منشا خود جدا شده ایم.این جدایی باعث پیدایش میل و اشتیاق در ما برای بازگشت به کل و یکی شدن با آن می شود.

اگر درختی را از خاک بیرون بیاوری و آن را از ریشه بکنی،درخت اشتیاقی عظیم برای بازگشت به خاک و ریشه گرفتن در آن احساس خواهد کرد،چرا که زندگی واقعی اش در خاک معنا پیدا می کند.ولی اکنون که از خاک جدا شده ،می میرد .درخت به تنهایی نمی تواند زنده باشد .زندگی درخت در خاک با خاک و از طریق خاک ممکن می شود.
این یعنی عشق.

غرور و خودخواهی همچون مانعی بر سر راه انسان و خاک مورد نیازش یعنی کلّ است.انسان دارد خفه می شود نمی تواند نفس بکشد انسان ریشه هایش را از دست داده است.او دیگر تغذیه نمی شود .
عشق یعنی میل به تغذیه شدن .عشق در هستی ریشه می دواند.

درک و رسیدن به این پدیده از طریق قطب مخالف آسانتر است به همین دلیل است که مرد به سوی زن و متقابلاً زن به سوی مرد جذب می شود.مرد می تواند خاک مورد نیازش را در زن بیابد.مرد می تواند از طریق زن به هستی متصل شود. و زن نیز از طریق مرد در هستی ریشه می دواند.آنها مکمل یکدیگر هستند .مرد به تنهایی یک نیمه است به شدت محتاج تا آنکه کامل شود.زن نیز به تنهایی یک نیمه است .وقتی که این دو نیمه به هم می رسند و در یکدیگر ادغام می شوند برای اولین بار احساس ریشه داشتن و متصل بودن می کنند و لذتی بزرگ وجود آنها را فرا می گیرد.

مرد صرفاً فقط در زن ریشه دار نمی شود بلکه مهمتر از آن:از طریق زن ریشه های مرد به خدا متصل می شوند .زن به مثابه یک دروازه است،مرد هم همینطور.زن و مرد به مثابه دروازه هایی هستند که به درگاه خداوند گشوده می شوند.میل به عشق میل به خداوند است.شاید بفهمی،شاید هم نفهمی.ولی میل به عشق قاطعانه ترین نشانه برای اثبات وجود خداوند است.گواه دیگری وجود ندارد.چون انسان عشق می ورزد پس خدا وجود دارد.چون
انسان بدون عشق نمی تواند زندگی کند،پس خدا وجود دارد.

در میل به عشق ورزیدن ، پیامی بسیار ساده نهفته است.در تنهایی رنج می کشیم و می میریم ولی در کنار هم رشد می کنیم،تغذیه می شویم،ارضا می شویم،سعادتمند می شویم.

یک نکته را باید در نظر داشت:انسان فقط در زمانی می تواند در کل ریشه بدواند که خودش را در آن رها کند راه دیگری وجود ندارد.انسان به سوی کل جذب می شود ،برای اینکه احساس تهی بودن می کند.ولی وقتی که لحظه حل شدن و یکی شدن با کل فرا می رسد ناگهان ترس بزرگی وجودش را فرا می گیرد زیرا باید منیت خویش را زیر پا بگذارد و خودش را در آن رها کند .در این لحظه انسان عقب نشینی می کند . در واقع،دوراهی و مشکل اصلی اینجاست.هر کس باید با آن روبرو شود ، با آن مقابله کند ، آن را بگذراند ، آن را درک کند ، و در نهایت از آن فراتر رود.احساس یکی شدن با کل بسیار زیبا به نظر می رسد در آنجا از نگرانی تنش و مسئولیت خبری نیست. تو همچون درختان و ستارگان جزی از کل هستی می شوی .چه تصور فوق العاده و شگفت انگیزی. درهای جدیدی به روی تو گشوده می شوند .درهایی مرموز و اسرار آمیز که راه به دنیای درون تو دارند . در آنجا شعر متولد می شود . در آنجا فضای عاشقانه ای حکمفرماست . ولی وقتی این تصور صورت واقعی به خود می گیرد ،ترس بر وجودت غلبه می کند.ترس از محو شدن در کل ،ترس از اینکه چه پیش خواهد آمد.

این حالت را می توان به رودخانه ای تشبیه کرد که بیابان در مسیرش قرار دارد .رودخانه به نجوای بیابان گوش فرا می دهد...مردد است می خواهد از بیابان فراتر رود ،در جستحوی اقیانوس است .احساسی ظریف آکنده از میل ،اطمینان و اعتقاد قلبی ،به او می گوید که سرنوشتش فراسوی بیابان است.دلیلی آشکار و قانع کننده وجود ندارد ،ولی اعتقادی قلبی وجود او را فرا گرفته که :اینجا پایان من نیست،من باید به جستجوی چیزی بزرگتر و عظیمتر بروم. ندایی در درونش بانگ سر می دهد:بکوش سخت بکوش،و از بیابان فراتر رو. 

وبیابان می گوید:به من گوش کن ، تنها چاره تو این است که در بادها تبخیر شوی آنها تو را به آنسوی بیابان می برند.رودخانه می خواها از بیابان فرا گذرد ولی طبیعتاً از خود می پرسد:چه مدرک و تضمینی وجود دارد که بادها بگذارند من دوباره به رودخانه تبدیل شوم؟ بمحض اینکه ناپدید شوم ، دیگر کنترل هیچ چیز در دست من نخواهد بود . چه تضمینی وجود دارد که من دوباره تبدیل به همان رودخانه با شکل و صورت و نام قبلی شوم.وقتی خود را تسلیم بادها کردم چطور می توانم به آنها اعتماد کنم که بگذارند دوباره از آنها جدا شوم ؟این همان دلهره عشق است.

تو می دانی در واقع معتقدی که بدون عشق شادی و لذت وجود ندارد.
بدون عشق زندگی معنا ندارد .بدون عشق احساس تشنگی ناشناخته ای به تو دست می دهد ،احساس پوچ بودن و به ثمر نرسیدن.بدون عشق انسان تهی است هیچ چیز ندارد همچون صندوقی است بدون محتوا. تو این پوچی و تهی بودن و نارضایتی ناشی از آن را احساس می کنی . از طرفی هم مطمئنی راههایی وجود دارند که می توانند تو را سعادتمند و راضی کنند.

ولی وقتی به عشق نزدیک می شوی ترسی بزرگ بر تو سایه می افکند شک و تردید ظهور می کند آیا اگر خودت را در عشق رها کنی و به دست آن بسپاری امکان بازگشت برایت وجود خواهد داشت . آیا خواهی توانست هویت و شخصیت خود را حفظ کنی .آیا گام نهادن در چنین وادی پر مخاطره ای ارزشش را دارد .اینجاست که ذهن تو تصمیم می گیرد که چنین ریسکی را نکند با این استدلال که حداقل منیت تو حفظ می شود بدون توجه به اینکه تو تشنه ،ناراضی و بدبخت هستی.محو شدن در وادی در وادی ناشناخته عشق کسی چه می داند.چه تضمینی وجود دارد که آدم در آنجا به شادی و لذت ،بهجت و در نهایت به خدا برسد.

این همان ترسی است که یک بذر هنگام مدفون شدن و حل شدن در خاک احساس می کند . این حل شدن برای بذر به مثابه مرگ است.ولی بذر نمی تواند تصور کند که از
مرگ زندگی بر می خیزد
عشق رقص زندگی است
زندگی یک موهبت است:

خاکی است که گلهای سرخ عشق در آن شکوفا می شوند.

عشق فی نفسه بسیار گرانبهاست هدفی ندارد مقصودی ندارد ولی تاثیری شگرف دارد لذت بخش است سرمستی خاص خو را دارد منتها اینها هیچ کدام مقصود عشق نیستند.عشق تجارت نیست که در آن هدف و مقصدی مطرح باشد.

عشق دیوانگی خاص خود را نیز دارد .

این دیوانگی چیست؟دیوانگی این است که توجیهی برای اینکه چرا عشق می ورزی نداری جوابی منطقی وجود ندارد .در زندگی روزمره هر کاری را که انجام می دهی ،هدفی را در پی آن دنبال می کنی و دلیل منطقی برای انجام آن داری.مثلاً معامله می کنی چون به پول احتیاج داری،چون می خواهی خانه بخری.به خانه احتیاج داری چون که زندگی بدون خانه و سرپناه ممکن نیست.

ولی در مورد عشق قضیه فرق می کند .عشق ورزیدن و عاشق شدن غیر قابل توجیه است تنها چیزی که می توانی بگویی این است :نمی دانم فقط می دانم که عشق ورزیدن تجربه ای است برای مشاهده کمال زیبایی در فضای باطن . ولی این نیز هدف عشق نیست . فضای باطن ارزش مادی ندارد ،نمی توان در قبال آن کالا یا متاعی دریافت کرد.ولی در عین حال مانند غنچه گل سرخی است که قطره ای شبنم بر روی آن همچون مروارید می درخشند و در نسیم سحرگاهی و پر تو آفتاب ای غنچه به رقص در می آید .

عشق رقص زندگی است .

بنابراین آنهایی که عشق را درک نکرده اند،از این رقص محروم مانده اند . آنها فرصت پرورش گل سرخ را از کف داده اند.به همین دلیل است که از دیدگاه مادی و حسابگرانه و صرفاً منطقی،همچنین از نظر ذهنیت یک ریاضیدان ،اقتصاد دان و سیاستمدار،عشق نوعی دیوانگی به شمار می آید.

ولی برای آنها که عشق را شناخته اند سلامت عقل تنها در دنیای عشق یافت می شود.آدم بدون عشق شاید ثروتمند،سالم و مشهور باشد ولی هرگز سلیم العقل نیست.چرا که هیچ چیز درباره ارزشهای باطنی نمی داند .انسانهای عاشق به روان درمانی احتیاج ندارند .در واقع عشق عظیمترین نیروی درمانگر در زندگی است.آنها که عشق را تجربه نکرده اند تهی و از غایت انسانیت به دور هستند.دیوانگی معمولی ،فاقد برنامه است.ولی این دیوانگی که آن را عشق می نامند ، برنامه ای دارد تو را شادمان می کند ،زندگیت را آکنده از آهنگ و ترنمی دلپذیر می سازد.به تو وقاری با شکوه می بخشد.

وقتی کسی عاشق می شود احتیاج ندارد که آن را اعلان کند . تو در چشمان وی عمق و ژرفایی مشاهده می کنی که از دلش برخاسته است.در چهره اش وقار و زیبایی بدیعی به چشم می خورد راه رفتنش همچون رقص پروانه است . او همان آدم همیشگی است ولی در عین حال دیگر آن آدم قبلی نیست .عشق در زندگی او رسوخ کرده،وجودش آکنده از طراوت بهاری گشته و گلهای جان و دلش شکوفا شده اند.

عشق باعث دگرگونی فوری می شود.

کسشی که نمی تواند عشق بورزد،باهوش هم نمی تواند باشد باوقار هم نمی تواند باشد زندگی چنین کسی تراژدی است.به زندگی عشق بورز چرا که زندگی متغییر است و ها لحظه دگرگون می شود وقتی که وارد این سالن شدی ، یک کسی بودی،وقتی که اینجا را ترک کنی کس دیگری خواهی بود.فقط در ظاهر همان شخص قبلی هستی.

در این دو ساعتی که در سالن به سر می بری خیلی چیزها در تو تغییر میکند این دو ساعت مانند آبی است که رود گنگ طی دو ساعت کیلومتر ها در مسیر خود جابجا می کند.با اینکه گنگ در ظاهر همان رود است ولی آبی که در آن جریان دارد با آب دو ساعت پیش متفاوت است.

((هراکلیتوس)) فیلسوف یونانی می گوید:که زندگی جریانی است مستمر همچون رودخانه ای.و به یاد داشته باش تو نمی توانی دو بار در یک رودخانه پا بگذاری برای اینکه بار دوم رودخانه آن رودخانه قبلی نخواهد بود.

انسانهایی که رمز و کلید خوشبختی را می شناسند ،انسانهایی که با زندگی در حال دگرگونی ،سازگاری و تفاهم دارند حتی به این زندگی که همچون حبلاب کف صابون است هم عشق می ورزند همین حباب صابون در پرتو آفتاب می درخشد و رنگین کمانهای کوچک به وجود می آورد.چنین انسانهایی معنی خوشبختی را بیش از دیگران می دانند.

تماشای حبابهای کف صابون ، تماشای پروانه ها ، تماشای غنچه های گل که در وزش باد می رقصند،اینها هستند که اشک شوق و ترانه زندگی را به وجود می آورند.

قسمتی از کتاب عشق، رقص زندگی
نظرات 2 + ارسال نظر
سرزمین آرزوها پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:43

سلام بر فرید عزیز
ممنون از ایملت
لطف کردی
مطلب راجع به عشق خیلی عالی بود
عشق دریک کلمه علاقه شدید قلبی
من مختصرم کردم
موفق باشی
راستی اون سرقت از سوپرمارکت توسط اون خانمه واقعی بود؟چطور اون بسته زیر لباسش مخفی شد؟خیلی جالب بود
ممنون بابت مطالب قشنگ وبلاگت
استفاده بردم ازشون
موفق باشی

مهدی شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 http://www.mehdiasadi20.blogfa.com

ممنون دائی فرید منم لینک کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد