عـــــــــــــــــشـق


عکس عاشقانه فانتزی

دختر: شنیدم داری ازدواج می کنی .. مبارکه ..

خوشحال شدم شنیدم..

پسر: ممنون ، انشالله قسمت شما..

دختر: می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام؟؟؟

پسر: چی می خوای؟

دختر: اگه یه روز صاحب یه دختر شدی می شه اسم منو روش بذاری؟

پسر: چرا؟

میخوای هر موقع که نگاش می کنم ..صداش می کنم درد بکشم؟؟

دختر: نه.. !!



آخه دخترا عاشق باباهاشون می شن..

می خوام بفهمی چقدر عاشـــــقت بودم...!

عشق

   
عکسهای عاشقانه و رمانتیک با کیفیت عالی



        نظر دبيران در مورد عشق:

          دبير ديني:عشق يك محبت الهي است



            دبير ورزش:عشق تنها توپي است كه اوت نمي شود

 

           دبير شيمي:عشق تنها اسيدي است كه به قلب صدمه نمي زند
 

            دبير اقتصاد:عشق تنها كالايي است كه از خارج وارد نمي شود
   

            دبير ادبيات:عشق بايد مانند عشق ليلي ومجنون محور نظامي داشته باشد

 

           دبير جغرافي:عشق از فراز كوه هاي آسيا تيري است كه بر قلب مي نشيند

 

         دبير زيست:عشق يك نوع بيماري است كه ميكروب آن از چشم وارد می شود

خاطره

 

مخور غم گذشته                                گذشته ها گذشته

هرگز به غصه خوردن                             گذشته بر نگشته

یاد اون روزها که زنگ های راحت با رفقا می رفتیم پارک،عجب روزهایی بود

من ورفیقام به خاطر همین رفتن پارک بیش از ۱۰بار تعهد دادیم وچوب خوردیم وچقدر -۰-گرفتیم

اون روزها تاحالاخداوکیلی از بهترین روزهای عمرم بودای کاش زمان برمی گشت

تازه بااین همه شیطونی نمره اول های کلاس و مدرسه بودیم

ولی معلمان باماحسابی لج کرده بودن به قول خودشون شده بودیم شکلات(نقل) هر مجلسی

طوری شده بودیم که هر معلمی می یومد سر کلاسمون به جای درس دادن فقط نصیحت می کرد

و.................................

افسوس،که دوره راهنمایی تمام شد و وارد دبیرستان شدیم و همه اکثرا از هم جدا میشیم/از خدا می خواهم هیچ وقت من و دوستان عزیزم از همدیگه جدا نکنه.

...

راستی رفقا یه کلیپ زیبایی برای معلما درس کردند خیلی باحاله حتما گیر بیارین ونگاه کنید

 

دوستی

 

ای دوست به عشق تو دچاریم همه

                                   در یاد رخ تو داغداریم همه

گر دور کنی یا بپذیری مارا

                                  در کوی غم تو پایداریم همه 

مگه قرار نبود

 

قرار نبود تنهــــــــا بری

قرار نبود جــدا بشیــــــــم

 قرار نبود یه خواب خوش تو این همه رویــا باشی

قرار نبود تو این قفس بمونم چشم انتظار،

 بری با عشق خودت من بی خبر از این قرار

قرار نبود این عشق پاک به دست تـو بشه حروم

تـو باشی سهم آسمون من اسیر دست باد

شاید این جمعه بیاید شاید...


الهی منجی انسان كی آید

شراب هستی انسان كی آید

كه تنها من نیم آدم سراید

قرار و صبر و آرامم كی آید

صمیمانه حقیقت را بگویم

امید غربت شامم كی آید ؟

گریه

http://aliznia.persiangig.com/image/cry.jpg

 گریه

در چشمان من طوفان غم دارد

                     ولی خنده بر لب می زنم

                                        تا کس نداند راز من

درد و دل با خدا

                                خداوندا

نمی دانم چرا هر کس که با ما آشنا شد

                             دو روزی دیر و زود از ما جدا شد

ندانستم کز اول بی وفا بود

                             و یا نازش کشیدم بی وفا شد

توبه


 گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم      

                              که دگر بار از این گونه خطا ها نکنم

بوسه را داد و چو برداشت لبش از لب من    

                              توبه کردم که دگر توبه بیجا نکنم

آه حسرت

     

آه حسرت   

 

دلت را سپردی به من و وعده همیشگی دادی،

گفتی که با من همیشه چشمه زلال عشق در قلبت میجوشد

گفتی همیشه آرامی همیشه به امید بودنم زنده میمانی

مدتی است که روزها، سرد گذشته

از سردی هوا، آب چشمه ی عشقت یخ بسته

رگهای قلبم بی آب است به یک کویر خشک رسیدن هم بهتر از باریدن باران است

فصل عشق تو، رو به خزان است

با تو بودن مثل رفتن به سوی یک کلبه ی بی نام و نشان است

بی خیال، از عشق نگو برایم بهانه ات را بیاور که منتظر شنیدن آنم

تو هنوز کتاب عشق را نخوانده ای و آمده ای به سراغ صفحه آخرش

هنوز باران عشق را ندیده ای و زیر آسمان آفتابی 

نشسته ای به انتظار باریدنش؛

اول بیا و بعد بگو میخواهی بروی تو هنوز نیامده داری میروی؛

اگر این است امروز تو ،وای به حال فردایت  

دیگر حوصله ندارم سر کنم با غمهایت؛

بارها رفتی و خودم آمدم به سراغت، اینبار دگر حتی نمینشینم چشم به راهت؛

باور اینکه تو از خوبها نیستی برایت بسی دشوار است  

اما این دست خودت نیست تو همینی؛

دیدنت حالم را خراب میکند ،زین پس به جای تو با تنهایی قرار میگذارم،

اینگونه قلبم با تنهایی روزهایش را فردا میکند؛

دلت به حالم نسوزد،اینک این حال من است که سوخته، چشمهای خیسم،

به انتهای جاده ای که تو را در آن ندارد چشم دوخته و میشمارد

ثانیه هایی که از رویاهایم فراری اند؛

به جای نفس آه میکشم و به جای غم حسرت میخورم ؛ 

خاطره هایم را جا میگذارم و دیگر جای قدمهایت پا نمیگذارم 

داستان ثروت

http://img.far30patogh.com/koodak-faghir.jpg

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی

که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه

محقر یک روستایی به سر بردند .

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان

 چه بود ؟ »

پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر

پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟

پسر پاسخ داد: « فکر می کنم

پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و

آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند .

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست

در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که

 به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم

دلم شکستی اما...

 

تو دل منو شکستی ولی من دل تو رو نمی شکنم

 

چون یه دل شکسته بهتر از دو دل شکسته است

طنز

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یک روز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد،من آویزونش کردم تا خشک بشه.........حالا من کى مى تونم برم خونه مون ؟!!